جدول جو
جدول جو

معنی صیغه شدن - جستجوی لغت در جدول جو

صیغه شدن
(خوا / خا نُ /نِ / نَ دَ)
بعقد انقطاع درآمدن. بزنی درآمدن مردی را برای مدتی معین. مقابل عقدی شدن. رجوع به صیغه شود
لغت نامه دهخدا
صیغه شدن
به عقد انقطاع در آمدن بزنی در آمدن برای مدتی معین مقابل عقدی شدن
تصویری از صیغه شدن
تصویر صیغه شدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صیحه زدن
تصویر صیحه زدن
بانگ کردن، بانگ زدن، فریاد کشیدن، صیحه کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صید شدن
تصویر صید شدن
شکار شدن، به دام افتادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیره شدن
تصویر خیره شدن
از روی حیرت و شگفتی به چیزی چشم دوختن، حیران و متحیر شدن
فرهنگ فارسی عمید
(خوا / خا دَ)
شکار شدن. شکار گشتن. به دام افتادن:
صید زمانه شدی و دام توست
مرکب رهوار به سیمین رکاب.
ناصرخسرو.
گمان بردم که دلش در قید من آمد و صید من شد. (گلستان).
المنهﷲ که دلم صید غمی شد
وز خوردن غمهای پراکنده برستم.
سعدی.
رجوع به صید شود
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
ناگهان به غضب آمدن. (فرهنگ نظام). و رجوع به ترقه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ لَ زَ دَ / دِ کَ دَ)
تاریک شدن:
چون شب دین سیه و تیره شود فاطمیان
صبح مشهور و مه و زهره ستاره ی سحرند.
ناصرخسرو.
رجوع به سیاه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
روبرو شدن. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات). کنایه از روبرو شدن. (ناظم الاطباء). کنایه از روبرو شدن و جواب دادن. حریف شدن و طرف گشتن. (آنندراج) :
تواند دل به جنگ غمزه شد تیغ
گرش از زخم خفتانی نبخشی.
ظهوری (از آنندراج).
کوه قاف از سپرانداختگان است اینجا
که دگر تیغ شود پیش دم تیشۀ ما.
صائب (از آنندراج).
تیغ نتواندشدن انگشت پیش حرف من
تا چو ماه نو سپر کردم کمان خویش را.
صائب (ایضاً).
دی از طرفی برآمد آن چرده پسر
با تیغ سپر چو آفتاب از خاور
افکند سپرهر که بدیدش با تیغ
ما تیغ شدیم و سینه کردیم سپر.
علی منصور (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(فُ لَ دَ)
خلوص. پاک شدن. خالص شدن
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا کَ دَ)
دختری یا زنی را به عقد منقطع بمردی شوی دادن. به متعه دادن او را. به نکاح موقت او را بمردی دادن
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا تَ / تِ شُ دَ)
زنی رابرای مدتی معین گرفتن. زنی را به متعه گرفتن. متعه کردن. صیغه گرفتن. رجوع به صیغه و صیغه گرفتن شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا دَ)
بانگ کردن. فریاد کشیدن. رجوع به صیحه و صیحه کشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
پی درپی رفتن بجایی. عده بسیاری دنبال یکدیگر جای گرفتن. قطار شدن. در پی هم افتاده خطی تشکیل دادن. (یادداشت مؤلف). چندین تن به دنبال هم به خانه ای یا جایی رفتن
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ مَ زَ / زِ کَ دَ)
خشم آوردن: حجام طیره شد و استره در تاریکی شب بر او انداخت. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ کَ دَ)
تاریک شدن. اسوداد:
بریده گشت پس آنگاه ششصدوسی سال
سیاه شد همه عالم ز کفر و از کافر.
ناصرخسرو.
زآن پیشتر که جامۀ جانت شود سیاه
از مردم سیاه درون اجتناب کن.
صائب.
، محو شدن. سترده شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
که فرغول برنتابد آن روز
که بر تخته بر سیاه شود نام.
رودکی (از لغت فرس اسدی ص 316)
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ تَ)
تاریک شدن. (ناظم الاطباء). سیاه و ظلمانی شدن. فرارسیدن شب:
بباید که تا سوی ایران شویم
بنزدیک شاه دلیران شویم
همی رفت باید چو تیره شود
سر دشمن از خواب خیره شود.
فردوسی.
- تیره شدن بخت، سیاه بخت شدن. بدبخت شدن. پریشان حال و سیاه روزگار شدن:
چو بخت عرب بر عجم چیره شد
همی بخت ساسانیان تیره شد.
فردوسی.
- تیره شدن جهان، تاریک شدن روزگار:
زواره چو دید آنچنان خیره شد
جهان پیش چشم اندرش تیره شد.
فردوسی.
چو برخواند نامه سرش خیره شد
جهان پیش چشم اندرش تیره شد.
فردوسی.
- تیره شدن جهان بین، تیره شدن چشم:
زمین بستر و خاک بالین اوی
شده تیره روشن جهان بین اوی.
فردوسی.
- تیره شدن چشم، تیره شدن جهان بین. کور شدن چشم. نابینا شدن. تیره شدن دیده:
اگر چشم شد تیره دل، روشن است
روان را ز دانش همان جوشن است.
فردوسی.
سپهر اندر آن رزمگه خیره شد
ز گرد سپه چشمها تیره شد.
فردوسی.
- تیره شدن خورشید و ماه، سیاه و تاریک شدن روزگار. تیرگی یافتن جهان. تیره شدن و تاریک شدن جهان:
نیاید بدرگاه تو بی سپاه
شود بر تو بر تیره خورشید و ماه.
فردوسی.
- تیره شدن درون، بد و تیره باطن شدن. آلوده شدن:
ای که درونت به گنه تیره شد
ترسمت آیینه نگیرد صقال.
سعدی.
- تیره شدن دیدار، تیره شدن چشم:
وگر برزند کف به رخسار تو
شود تیره زآن زخم دیدار تو.
فردوسی.
- تیره شدن دیده، تیره شدن چشم:
دیدۀ نرگس چو شودتیره، ابر
لؤلؤ شهوار کشد توتیاش.
ناصرخسرو.
- ، سیاه شدن چشم از فراوانی:
سپاه انجمن شد هزاران هزار
کز آن تیره شد دیدۀ شهریار.
فردوسی.
- تیره شدن رخ،تیره شدن صورت. سیه روی شدن. شرمنده و سرافکنده شدن:
روانشان شد از ابن یامین خجل
رخ سرخشان تیره شد همچو گل.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- تیره شدن روز، فرارسیدن تاریکی، شب تاریک شدن:
نشستندهر دو بر آن بارگی
چو شد روز تیره به یکبارگی.
فردوسی.
- ، آشفته شدن روزگار، پریشان گردیدن اوضاع و احوال. تیره و تار شدن روزگار:
چو ارجاسب دید آن چنان خیره شد
که روزسپیدش همی تیره شد.
فردوسی.
چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت
همو بدآمد خود بیند، از بدآمد کار.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278).
تیره شد روز من چرا نکنم
دیده روشن به روزگار تو من.
عطار.
- تیره شدن روزگار، تیره شدن روز. پریشان گردیدن اوضاع و احوال:
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید بکار.
(از ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 153).
- ، سپری شدن عمر، مردن. بسر آمدن روزگار:
چو ماهوی را تیره شد روزگار
بمرواندر آمد ز هر سو سوار
بتوفید شهر و برآمد خروش
شد آن مرز یکسر پر از جنگ و جوش.
فردوسی.
- تیره شدن شب، تاریک و تار شدن شب. ظلمانی و سیاه شدن شب:
چو شب تیره شد روشنائی بکشت
لب شوی بگرفت ناگه به مشت.
فردوسی.
پراکنده گشتند و شب تیره شد
سر می گساران ز می خیره شد.
فردوسی.
چو شب تیره شد کردیه برنشست
چو گردی سرافراز گرزی بدست.
فردوسی.
افزون گرفت روز چو دین و شب
ناقص چو کفر و تیره چو سودا شد.
ناصرخسرو.
چو شب دین سیه و تیره شود فاطمیان
صبح مشهور و مه و زهره ستارۀ سحرند.
ناصرخسرو.
- تیره شدن صورت:
تیره شود صورت پر نور او
کند شود کار روان و رواش.
ناصرخسرو.
- تیره شدن ضمیر، سیه شدن درون:
آن کردی از فساد که گر یادت آید آن
رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر.
ناصرخسرو.
، مکدر شدن. (ناظم الاطباء). کنایه از ناخوش و درهم شدن. (آنندراج). غمگین و دلتنگ و خشمگین شدن:
غمی شد دلم زآنکه شاه جهان
چنین تیره شد با تو اندر نهان.
فردوسی.
این حدیث به نشابور فاش شد و خبر به امیرمحمود رسید تیره شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). هارون الرشید از این جواب سخت تیره شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 425). پس از نمودن قدرت سروری و شادی بدان بسیاری تیره شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 516). حجام تیره شد. (کلیله و دمنه).
- تیره شدن از چیزی یا جائی، ملول و ناخوش شدن از آن:
مرغ دلم طائریست قدسی عرش آشیان
از قفس تن ملول تیره شده از جهان.
حافظ (از آنندراج).
- تیره شدن جائی، غم و اندوه فراگرفتن مردم آنجا را:
دل لشکر شاه توران سپاه
شکسته شد و تیره شد رزمگاه.
فردوسی.
- تیره شدن دل، غمگین و خشمناک شدن دل. افسرده و درهم شدن دل:
بدانست بهرام کو خیره شد
ز دیدار چشم و دلش تیره شد.
فردوسی.
چو بشنید شاه این سخن خیره شد
سیه شد رخش چون دلش تیره شد.
فردوسی.
اگر تیره تان شد دل از کار من
بپیچید سرتان ز گفتار من.
فردوسی.
، ناصاف شدن. (ناظم الاطباء).
- تیره شدن آب، گل آلود شدن آب. آلوده شدن آب. ناصاف و بی طراوت شدن آب:
باغ پرگل شد و صحرا همه پرسوسن
آبها تیره و می تلخ و خوش و روشن.
فرخی.
تیره شد آب و گشت هوا روشن
شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد.
ناصرخسرو.
- ، بهم خوردن روابط، مورد خشم واقع شدن:
گر این نشنوی آب من نزد شاه
شود تیره و دور مانم ز گاه.
فردوسی.
کجا شد که قیصر چنین خیره شد
ز بخت آب ایرانیان تیره شد.
فردوسی.
ز کین پدر گر دلت خیره شد
چنین پیش تو آب من تیره شد.
فردوسی.
طاهر از چشم امیر بیفتاد و آبش تیره شد، چنانکه نیز هیچ شغل نکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 449).
- ، بی ارزش و بی آبرو شدن:
تیره شد آب اختران ز آتش روز و می کند
بر درجات خط جام آب چو آتش اختری.
خاقانی.
- تیره شدن می، دردآلود شدن شراب. کدر شدن می.
- ، به مجاز تیره شدن روابط. تیره شدن آب:
تا بود ز روی مهر لاف من و تو
جز خواب ندید کس مصاف من و تو
چون تیره شد اکنون می صاف من و تو
مادر نه بهم برید ناف من و تو.
ازرقی.
، بی طراوت شدن. (ناظم الاطباء).
- تیره شدن باغ، خشک و پژمرده شدن باغ. خزان زده شدن باغ:
مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز
که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار.
فرخی.
- تیره شدن برگ، پژمرده شدن. خشک شدن و افسرده شدن آن:
ورا آن سخن بدتر آمد ز مرگ
بپژمرد و تیره شد آن تازه برگ.
فردوسی.
، بی رونق شدن. (ناظم الاطباء) :
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
غالیه تیره شد و زاهری و عنبرخوار.
عماره.
- تیره شدن کار، خراب وفاسد شدن کار. بی رونق شدن کار. بهم خورده شدن کار:
بتا تا جدا گشتم از روی تو
کراشیده و تیره شد کار من.
آغاجی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
تیره شد کار من از غم هان و هان دریاب کار
تاچراغ عمر قدری روشنائی میدهد.
خاقانی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ابلق و دورنگ شدن. ابلق گردیدن. پیس شدن
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مخفف بیراه شدن. از بیراهه رفتن. راه گم کردن:
نراند براه ایچ و بیره شود
از ایرانیان یکسر آگه شود.
دقیقی.
، گمراه شدن. رجوع به بیره شود
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
متعجب شدن. بشگفت درآمدن. مات شدن از فرط تعجب. حیران شدن از نهایت شگفتی. متحیر شدن. مدهوش شدن:
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
زاهری خیره شد و غالیه و عنبرخوار.
عمارۀ مروزی.
چو ارجاسب دید آن چنان خیره شد
که روز سپیدش همی تیره شد.
فردوسی.
هرکه از دور بدو درنگرد خیره شود
گوید اینصورت و این طلعت شاهانه نگر.
فرخی.
خاطرت رنگ نگیرد نه سرت خیره شود
گر بگیرد دل هشیار تو ازگیتی پند.
ناصرخسرو.
ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش
وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش.
ناصرخسرو.
و مسترشد از سرای خلافت بیرون آمد... و عید اضحی نماز کرد و خطبه کرد و جهان را چشم و دل خیره شد از فّر نبوت و شکوه و هیبت او. (مجمل التواریخ و القصص). افسون بخواند تا در باز شد... و مردمان خیره شدند که آن عادت نبود. (مجمل التواریخ والقصص).
در ایشان خیره شد هر کس که می تاخت
که خسرو را ز شیرین بازنشناخت.
نظامی.
در میان فتنه و شور افکنم
کاهنان خیره شوند اندر فنم.
مولوی.
حقایق شناسی بر این خیره شد
سر وقت صافی بر او تیره شد.
سعدی.
باران چون ستاره ام از دیده ها بریخت
رویی که صبح خیره شود در صباحتش.
سعدی.
، تاریک شدن. تیره شدن، گستاخ شدن. دلیر و رند شدن. بی شرم شدن. متمرد شدن. خودسر شدن، بدخواه شدن.
- خیره شدن بصر، خیره شدن چشم. کاستی گرفتن قدرت دید چشم. کنایه از دقیق شدن و توجه عمیق بچیزی کردن:
به آفتاب نماند مگر بیک معنی
که در تأمل او خیره میشود ابصار.
سعدی.
نشان پیکر خوبت نمی توانم داد
که در تأمل او خیره میشودبصرم.
سعدی (خواتیم).
- خیره شدن چشم، دقیق شدن بچیزی بحدی که قدرت دید خود را از دست دهد و متحیر و پریشان شود یا بر اثر تاریکی موضع چشم قدرت دید خود را از دست دهد و پریشان دید شود. تمرکز نیروی دید روی چیزی همراه تحیر:
چنین بود تا آسمان تیره گشت
همی چشم جنگاوران خیره گشت.
فردوسی.
روزی شدم برز بنظاره دو چشم من
خیره شد از عجائب الوان که بنگرید.
بشار مرغزی.
از بر و ساعداو چشم همی خیره شود
چشم بد دور کناد ایزد از آن بازو و بر.
فرخی.
و چندانی جواهر بر دیوار شهرستان زرین بکار بردند که چشم از دیدار و شعاع آن خیره میشد. (مجمل التواریخ والقصص). و هرون را خبر داد تا بنظاره آمد بمیدان و چشمش خیره شد از آن حال. (مجمل التواریخ والقصص). و چون روز عالم افروز تیره گردد چشم آفتاب از ظلام خیره شود. (سندبادنامه).
یکی گنج پوشیده دادش نشان
کزو خیره شد چشم گوهرکشان.
نظامی.
- ، برق زدن چشم. (زمخشری).
- خیره شدن چشم از گرمایا سرما، نابینا شدن آن از شدت گرما یا سرما.
- خیره شدن و خیره گشتن دیده، خیره شدن چشم. خیره شدن بصر. بر اثر دقت در چیزی یا اثر تیرگی مکان چشم پریشان شود و قدرت تشخیص خود را از دست دهد. کنایه از دقیق شدن و توجه عمیق بچیزی کردن:
بپوشید و روی زمین تیره گشت
همان دیده از تیرگی خیره گشت.
فردوسی.
- ، متحیر شدن:
ز رنگ و بوی همی خیره گشت دیده و مغز
ز بس طویلۀ یاقوت و بیضۀ عنبر.
عنصری.
- خیره شدن دندان، کند شدن دندان. خرس. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
غالب آمدن. فاتح آمدن. غلبه کردن. مستولی شدن. غالب شدن. فائق آمدن. ظفر یافتن. قهر. مسلط شدن. مسلط گشتن. تسلط یافتن. استیلا یافتن. بهر. بهور. استعلاء. (یادداشت مؤلف). غلب. غلب. غلبه. مغلب. مغلبه. غلبّ̍ی. غلبّ̍ی. غلبّه. غلبّه. غلابیه. نجد. (منتهی الارب). قمع:
کجا گوهری چیره شد زین چهار
یکی آخشیجش بر او برگمار.
بوشکور.
چو چیره شدی بی گنه خون مریز
مکن با جهانداریزدان ستیز.
فردوسی.
و گر بیم دارد به دل یک زمان
شود چیره رای و دل بدگمان.
فردوسی.
چو تخت عرب بر عجم چیره شد
همی بخت ساسانیان تیره شد.
فردوسی.
ما می ترسیم که اینجا خللی بزرگ افتد. چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار بجای بد رسد. (تاریخ بیهقی ص 589). دشمن سخت چیره شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352).
چو چیره شوی خون دشمن مریز
مکن خیره با زیردستان ستیز.
اسدی.
رسانید مژده به شاه دلیر
که بر اژدها چیره شد نره شیر.
اسدی.
قومی که تا نیافت از ایشان خرد نصیب
هرگزنشد سپاه هدی چیره بر ضلال.
ناصرخسرو.
غزال چشم نگاری که بر شکار دلم
شده ست چیره تر از شیر بر شکار غزال.
سوزنی.
نزدیک بود چشم زخمی رسد و کفار چیره شوند. (ترجمه تاریخ یمینی). تاج الملوک را در لشکر سلطان هیچ آفریده بگوی نتوانستی چیره شد. (تاریخ طبرستان).
دشمن از آن گل که فسون خوان بداد
ترس بر او چیره شد و جان بداد.
نظامی.
یا منم دیوانه و خیره شده
دیو بر من غالب و چیره شده.
مولوی.
- برکسی یا چیزی چیره شدن، بر او دست یافتن بر کسی یا چیزی غلبه کردن. بر او مستولی شدن:
چنین گفت افراسیاب آن زمان
که بر جنگیان چیره شد بدگمان.
فردوسی.
چو بخت عرب بر عجم چیره شد
همی بخت ساسانیان تیره شد.
فردوسی.
- چیره شدن بر کسی یا چیزی، دست یافتن بر او. مستولی شدن بر کسی یا چیزی. فائق آمدن بر... استحواذ. سلطه. استیلاء. اجهاض، چیره شدن بر کسی برای تخلیص دیگری. تدویخ، چیره شدن بر بلاد و دست یافتن بر اهل آن. تهقم، چیره شدن بر کسی. جهض، چیره شدن بر کسی برای تخلیص دیگری. دوخ، چیره شدن بر بلاد و دست یافتن بر اهل آن. فتی، چیره شدن بر کسی در جوانمردی. فخر، چیره شدن بر کسی در مفاخرت. (منتهی الارب). (یادداشت مؤلف) :
بدانگه که می چیره شد بر خرد
کجا خواب و آسایش اندر خورد.
فردوسی.
چو چیره شود بر دل مرد رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک.
فردوسی.
چو چیره شود بر دلت بر هوا
هوا بگذرد همچو باد هوا.
فردوسی.
- دست بر چیزی چیره شدن، توانا شدن. مسلط شدن. در کاری دست یافتن. قوی شدن. زبردست شدن:
چنین چیره شد دست ترکان بجنگ
سپه را کنون نیست جای درنگ.
فردوسی.
- عقل بر هوا چیره شدن، مستولی شدن عقل بر احساس. فائق آمدن عقل بر هواهای نفسانی: هرگاه عقل بر هوا چیره شود... از امارات ثبات و دوام دولت بود. (تحفهالملوک)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ریسه شدن
تصویر ریسه شدن
پشت سر هم قرار گرفتن: بچه ها ریسه شدند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترغه شدن
تصویر ترغه شدن
ناگهان بغضب آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیغ شدن
تصویر تیغ شدن
مواجه شدن و روبرو گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیسه شدن
تصویر پیسه شدن
دو رنگ شدن ابلق گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
چکر زن کردن زنی را برای مدتی معین گرفتن زنی را متعه کردن صیغه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صیحه زدن
تصویر صیحه زدن
بانگ کردن، فریاد کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیره شدن
تصویر طیره شدن
به خشم آمدن غضبناک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریسه شدن
تصویر ریسه شدن
((~. شُ دَ))
پشت سر هم قرار گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طیره شدن
تصویر طیره شدن
((~. شُ دَ))
خشمگین شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چیره شدن
تصویر چیره شدن
غلبه کردن، تسلط
فرهنگ واژه فارسی سره
فایق آمدن، پیروز شدن، مستولی شدن، تسلط یافتن، استیلایافتن، غلبه یافتن
متضاد: مغلوب شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برآشفتن، خشمناک شدن، عصبانی شدن، شرمنده شدن، شرمسار گشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد